ای فکر جذام گرفتهکلاف سردرگم ات رابه گور که می سپاری که در باور علف های هرزبه سرزمین مغزهای مردهسلام می دهیبرگردبرگرددیگرنه ایوبی ماندهو نه گیسوی زنیتا صدای شیون تمام زنان جهان باشد..
در میدان بزرگ شهرزنجیر بر دست و پایمیکشندش به جرمی سترگ...بی سروپا! آراستهای میگویدانگل اجتماع! طبیبیکثافت! رفتگریپناه بر خدا! وارستهای«مادرت بمیرد جوان!»زنی میگذرد.....
شیرسنگی به پای شکسته اش نگاه می کندو از بلوط هاسه چیز مانده استسنجاب بی بلوطزاگرس بی بلوطو منکه صدای گنجشک در می آورمبرای خاکستر شاخه هاصدای رودبرای خاک..
من خود خورشیدم از آیینهداران نیستمماهتاب کاسهلیس مهر تابان نیستممخمل خاکستری پوشیده خورشیدم، ولیوامدار هیمه سرد زمستان نیستمقصه دربهدریهای مرا از من بپرس!بی سروسامانم، اما نه، پریشان نیستم...باخت..